یه روز قبل از عروسی مهناز دختر دائی امیر بود که امیر تصمیم خودشو گرفت، می خواست با طلا ازدواج کنه. تصمیم گرفت بعد از عروسی مهناز هر جور شده به پدرومادرش بگه گرچه میدونست پدرش تا اصل و نسب خانواده دختر رو ندونه راضی به ازدواج پسرش نمیشه ومادرش که کلی دخترای رنگ و وارنگ واسه امیرزیر نظرداشت حتما شیرشو حرومش می کرد،ولی امیر غیر از طلا به هیچ کس دیگه ای نمی تونست فکر کنه . اصلا خودشم نمی دونست چی شد که تو این شش ماه یه ذره یه ذره عاشق شده بود؟همیشه اول سعی می کرد یه دختر خوب وبا اصالت که خانوادش هم بپسندند پیدا کنه بعد عاشق بشه که هیچ وقتم نمی شد! اما این بار بدون اینکه راجع به طلا هیچی بدونه عاشق سه شنبه بیست و ششم 8 1388