تمام تنش می سوخت ، انگار میان دیوارهای سنگی محبوسش کرده بودند ، صدای باد و صدای غرّش مردی که در میان صدای باد به زوزه ی گرگ می مانست و صدای به هم خوردن شاخه های درختان که در میان همهمه گم می شد ، سرش را به زحمت چرخاند ، چیزی دور سرش می چرخید و می رقصید ! اشباح ... اشباح ... اشباح ... انگار خواب می دید ، سرش سنگین شده بود . صدای جیغ و هیاهوی شاخه ها در یک لحظه قطع شد ، سفیدی مه را در اطرافش احساس کرد ، اما زمین سراسر گل بود و او در میان گلها دست و پا می زد ، با صدایی که حتی خودش هم نمی شنید به گوش مردم شهر فریاد می زد : " کمک ، کمکم کنید ... شما را به هر آنچه می پرستید کمکم کنید ! &
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره ی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامه اش هم نمی افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می باید شناسنامه ی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظف اند شناسنامه ی قبلی شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه ی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنا
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
سر کوچه از تاکسی پیاده شدم . اول سایه اش را دیدم که دراز افتاده بود وسط کوچه و می آمد تا جوی پهنی که پیش پایم بود. پای تلفن گفته بود: "راحت پیدام می کنی ، همه جا امشب مهتابه !" از جو پریدم و رفتم توی کوچه . سایه ش سُر خورد و کشید سمت دیوار. چند قدمی رفت ، دنبالش رفتم . سراپا سیاه تنش بود، صورتش را نمی دیدم . پنجره ای جایی روشن شد. تند کرد، خودم را رساندم پشت سرش . "تو بودی بهم زنگ زدی ؟" "هیس !" دستم را گرفت و کشید توی دالان تنگی که جایی ته کوچه بود. دو طرف ، دیوار راست می رفت تا بالا. "هی ، هی ! چه خبره ؟" "بیا!" قد و بال
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
هنوز هم دود بود که به هوا می رفت و گرد و غبار بود که همه جا را پوشانده بود . اما دیگر نه بوی سوختگی می آمد ، نه صدای شنی تانک ها ، نه انفجار خمپاره ها و توپ و نه جیغ های کشیده یا فحش های آب نکشیده یا فریادهای نیمه کاره ی خفه در گلو یا .... از آن بالا ، صحنه ی ده ها کیلومتری نبرد ، کوچک و ابلهانه یا بچه گانه به نظر می رسید . انگار نمی توانست جدی باشد . چیزی نبود که بتوان تصورش کرد یا عظمت یا نعمت یا نکبتش را دریافت . با خود گفت : « به راستی آن جا بودم ؟! » و گویی باور نداشت که توانسته باشد خودش را تا آن جا بکشاند ؛ از دشتی وسیع تا تپه ماهورهایی هم شکل که انگار تا بی نهای
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت .

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید : این مشعل و سطل آب را کجا می بری ؟!

فرشته جواب داد : میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتش جهنم را خاموش کنم . آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد !
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ." استاد گفت: " عشق یعنی همین! " شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ " استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت ر
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
با عجله وارد فروشگاه شدم. با دیدن آن همه جمعیت شوکه شدم. کریسمس نزدیک بود و برای خرید آنجا آمده بودند. با عجله از بین شلوغی به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم. دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه ی کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس، گران ترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. در حالی که برچسب قیمت عروسک ها را می خواندم، پسربچه ی کوچکی را دیدم که حدود 5 سال داشت. پسر عروسک زیبایی را آرام در بغل گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد. در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی می خواهد؛ چون پسربچه ها اغلب به اسباب بازی های مثل ماشین و هواپیما علاقه مند هستند. پسر پیش خانمی رفت و گفت :«عمه جان، مطمئن
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد . او از پیدا کردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید... *** آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوز و تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟... آری حتماً همین طور است. من، پیر پاکان، شیخ صنعان، مرادِ مریدان، قطعاً در پس پرتو الطاف ایزدی ام... پس چرا این نور پاک مرا این گونه می سوزاند؟... آه خدای من... شیخ پاکت را بیامرز... خدایا... خدایا... آه، آن دختر کیست؟ چه زیبا می رقصد و می آید. این سوز و تاب از خرمن زلف اوست؟ هیهات از این آتش... شیخ!
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه " پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند : او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود ! یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به ا
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوع غذا نذری می‌پخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه می‌داد.
زمانی که همسایه‌اش فوت کرده بود دسته گل سفارشی‌اش آنقدر بزرگ بود که از درب منزل کوچک متوفی، رد نشد و مجبور شدند آن را دم در بگذارند.

وقتی مردی که در مراسم ختم کنار او نشسته بود و از بدبختی و بیچارگی مرد فوت شده و آینده نامعلوم دو بچه یتیم باقی مانده صحبت می‌کرد، او در فکر این بود که کارت ویزیتش را فراموش کرده روی دسته گل بگذارد؛ و باید حتما موقع خروج این کار را انجام دهد.
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
در نیمه روز قورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یکی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است. حواصیل ها روز ما را شکار می کنند و راکون ها شب کمین ما را می کشند. دیگری گفت: بله. هریک به تنهایی به حد کافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راکون ها با هم یعنی ما یک لحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون کنیم. باید دورشان کنیم. بله، همه ی قورباغه ها تایید کردند. حواصیل ها را دور کنیم، حواصیل ها را دور کنیم. این صدا توجه حواصیلی را که آن نزدیکی ها در حال شکار بود جلب کرد. گفت: چی شنیدم ، کی رو دور کنید؟ قورباغه ها به منقارش نگاه کردند که مثل خنجر بود. فریاد زدند: راکون ها را، راکون ها را ب
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود She cooked for students & teachers to support the family. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me. یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره I was so embarrassed. How could she do this to me? خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ I ignored her,
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرارگرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تاآنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و م
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
X