. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بود.

.. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی را

به خانه ببرم.

.. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ

گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم.
دسته ها : داستان کوتاه
چهارشنبه چهارم 9 1388
آخرین تکه را از داخل جعبه خارج کرد و در مشتش گرفت . با درخشش خاصی که در

چشمان اش بود به سمت پیرمرد رفت و آخرین تکه را به او داد . پیرمرد سرش را بلند

کرد و دخترک در لابه لای آدم ها ناپدید شد .

پیرمرد از روی صندلی شکسته اش بلند شد و به سمت پسرکی که در گوشه ای از خیابان

مشغول واکس زدن بود ، رفت و آخرین تکه را به او داد . پسرک سرش را بلند کرد و

پیرمرد در لا به لای آدم ها ناپدید شد .

پسرک واکسی پس از تمام شدن کار اش آخرین تکه بیسکویت را به دهان برد .. و در

میان انبوه آدم ها ناپدید شد .

دسته ها : داستان کوتاه
چهارشنبه چهارم 9 1388
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردا
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه سوم 9 1388
کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز الاغش اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیوون بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با. خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه . مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها . روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد . مشکلات زندگی
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه سوم 9 1388
یه روز قبل از عروسی مهناز دختر دائی امیر بود که امیر تصمیم خودشو گرفت، می خواست با طلا ازدواج کنه. تصمیم گرفت بعد از عروسی مهناز هر جور شده به پدرومادرش بگه گرچه میدونست پدرش تا اصل و نسب خانواده دختر رو ندونه راضی به ازدواج پسرش نمیشه ومادرش که کلی دخترای رنگ و وارنگ واسه امیرزیر نظرداشت حتما شیرشو حرومش می کرد،ولی امیر غیر از طلا به هیچ کس دیگه ای نمی تونست فکر کنه . اصلا خودشم نمی دونست چی شد که تو این شش ماه یه ذره یه ذره عاشق شده بود؟همیشه اول سعی می کرد یه دختر خوب وبا اصالت که خانوادش هم بپسندند پیدا کنه بعد عاشق بشه که هیچ وقتم نمی شد! اما این بار بدون اینکه راجع به طلا هیچی بدونه عاشق
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و ششم 8 1388
پله ها رو دو تا یکی پایین رفت آنقدر عجله داشت که منتظر آسانسور نموند وقتی تو ماشین نشست و استارت زد،اول از همه یه نفس عمیق کشید، حس کرد هوا تا انتهای قلبش می ره، و انگار یه بار دیگه پیش خودش توبه کرد خدایا غلط کردم، بار آخرمه. ساعت ماشین چهار و ربع رو نشون می داد، پیش خودش فکر کرد خوبه، حمید تا ساعت 5 وقت داره همه چیزو مرتب کنه . اولین بارونای پاییزی شروع شده بود و پری باز هم پیش خودش فکر کرد چرا بیشتر مردم چتر مشکی دارن؟چترای رنگی رو زیر بارون همیشه دوست داشت صدای موبایلش اونو از حال خودش بیرون آورد،اس ام اس حمید بود: عزیزم کی گفته که حرفای عاشقونه آدمو هوایی می کنه؟ من می گم این حرفا آدمو زن
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و ششم 8 1388
وقتی از تاکسی پیاده شد و تابلوی کوچه رو دید که روش نوشته بود کوچه شهید مرتضی محمدی بی‌اختیار یاد سالها پیش افتاد و اون خاطرة تکراری باز براش زنده شد..... ظهر داغ تابستان بود از آن موقع‌ها که آدم هیچ کاری ندارد بکند مثل الآن نبود که حداقل بشود از بیکاری فیلمی دید یا مثلاً کمی پای کامپیوتر نشست . مادر مریم طبق معمول تمام ظهرهای دیگر خوابیده بود و مریم مشغول نگاه کردن عکسهای بوردا بود می‌خواست یک مدل قشنگ پیدا کند تا مادرش برایش لباس بدوزد گاهگاهی هم نگاهی به مادرش می‌انداخت و به خوابیدن مادرش خنده‌اش می‌گرفت، بعضی وقتها هم با نوک موهایش ور می‌رفت و مثلاً موخو
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و ششم 8 1388
لیلا تمام مسیر رو دویده بود، کم کم داشت نفسش بند می آمد، از خیابان که رد شد چادرش را کنار زد و یه نگاهی به بچه کرد، لبای کوچیک و قرمز رنگ سایه خشک شده بود، زیر لب گفت الان می رسیم خونه مامان جون بهت شیر می دم، اونوقت انگار بچه لبخند زد یا شاید لیلا اینطوری حس کرد . کم کم داشت دل دردش شروع می شد ولی چقدر زود، این بهیاری که عصمت خانم معرفی کرده بود گفته بود یه دو ساعتی طول می کشه تا آمپول اثر خودشو بکنه، نه، نمی خواست به این چیزا فکر کنه واسه همین سرعتشو تندتر کرد. از کنار طلا فروشی اکبر آقا که رد می شد به توگردنی یاقوت قرمز که چند روز پیش هم دیده بود دوباره نگاه کرد، رفت تو عالم رویا و گردن
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و ششم 8 1388
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را دارد . جمعیت زیادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف ازقلب خود پرداخت .و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می ‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به ر
دسته ها : داستان کوتاه
يکشنبه بیست و چهارم 8 1388
داستانک پینوکیو بعد از تبدیل شدن به یک خر وقتی که دید خری با قابلیتهای انسانی شده و تماشاچی های سیرک شدیدا او را تشویق می کنند، پیشنهاد فرشته برای برگردوندش به شکل انسان را قبول نکرد. پسر بچه که جلوی تلویزیون نشسته بود فکر کرد ای کاش هیچگاه خر شدن را قبول نکند هر چند همه دنیا برایش دست بزنند. مرد جوان بعد از تبدیل شدن به یک عنکبوت وقتی که دید انسانی با قابلیتهای عنکبوتی شده و مردم شدیدا او را تشویق می کنند، برای همیشه مرد عنکبوتی ماند. پسر بچه که جلوی تلویزیون نشسته بود فکر کرد ای کاش حداقل یک عنکبوت شود تا مورد توجه دوستان و خانواده اش قرار بگیرد. پدری که در بچگی پینوکیو را دیده بو
دسته ها : داستان کوتاه
جمعه بیست و دوم 8 1388
یک داستان به افتخار مدارسی که باز باز شدند! اوایل سپتامبر، در یک روز گرمِ تابستانیِ ناحیه‌ ی بومی آمریکا، در حومه ی کوچک و غربی مرکز شهر، حدود ساعت هفت و نیم صبح، جیم مارتین لاغر با آن موهای زرد مایل به قرمز و کک‌مک‌های صورتش، کیف سنگینش را به دوش انداخته بود و قدم زنان از پیاده روی ناهمواری به سوی مدرسه‌ ی راهنمایی توماس جفرسن می‌رفت.آهسته قدم می‌زد و از گرمای تابستان لذت می‌برد، از صدای کفش‌های جدید دو میدانیش ذوق می‌کرد و مناظر آشنای مسیر او را خوشحال کرده بود. سرشار از هیجان، انتظار و کنجکاوی، اما نگران. چرا که روز اول مدرسه بود. یک ما
دسته ها : داستان کوتاه
جمعه بیست و دوم 8 1388
استان " گوسفند سیاه" اثر "ایتالو کالوینو" شهری بود که همه ی اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس از صرف شام، هر کس دسته کلید بزرگ و فانوسش را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود. به‌این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی‌و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هر کس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. داد و ستدهای تجاری و به طورکلی خرید و فروش هم در‌این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم
دسته ها : داستان کوتاه
جمعه بیست و دوم 8 1388
قسمت دوم از خلاصه داستان یوسف و زلیخا به روایت هفت اورنگ جامی پس از آماده شدن ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت می‌‌‌آراید و یوسف را به اتاق اول دعوت می‌کند. اما افسون او در یوسف اثر نمی‌کند. پس او را مرحله‌ به‌ مرحله به اتاق‌های دیگر می‌برد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری می‌رسد ولی یوسف به هر طرف روی برمی‌گرداند (حتی پرده‌ها و سقف) خود را در کنار زلیخا می‌بیند؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا می‌کند(1) و به او می‌گوید: « من از نسل پاکان و پیامبرانم و این گونه‌ رفتار، شایسته‌ من نیست. اگ
دسته ها : داستان کوتاه
جمعه بیست و دوم 8 1388
روایت "یوسف و زلیخا " از زبان "هفت اورنگ" جامی اشاره :بی شک دراماتیک ترین داستان قرآن مجید داستان حضرت یوسف است. هم ازین نظر که بر خلاف بسیاری از داستانهای دیگر قرآن تقریبا در یک جا کل ما وقع روایت شده و هم از نظر تفصیل ماجرا . این دو عامل در کنار زیبایی ذاتی ماجرای حضرت یوسف و التهاب زندگی خارق العاده ایشان خوانندگان را بسیار بیشتر از دیگر قصص قرآنی مجذوب خود می کند. ناگفته نماند که بر اساس متن وحی این داستان " احسن القصص" خوانده شده و همین راه را برای اظهار عجز منتقدین ادبی در برابر فهم تمام زیبایی های داستان یوسف ، باز می کند. در ادبیات فارسی سه شاعر نام آور
دسته ها : داستان کوتاه
جمعه بیست و دوم 8 1388
صحنه در تاریکی فرو رفته است. فقط فانوسی که شمعی درون آن قرار دارد، هاله‌ای از نور را بر صحنة نمایش می‌تاباند که متشکل از اجزای زیر است: نیمکتی که روی آن میمونی ـ یک عروسک ـ نشسته است، میمونی، نه‌چندان بزرگ. پاهایش که در واقع دستهای عقبی او هستند، به زمین نمی‌رسد، آنها طوری روی نیمکت قرار گرفته‌اند که گویی پاهای عروسکی، از نیمکت آویزان است. میمون، لباس قرمز ظریف و مجللی به تن دارد، با دکمه‌هایی از نقره و سردوشی و کلاهی قرمز مانند کلاه دلقکها. در هر سه گوشة این کلاه دلقکی، یک زنگوله به چشم می‌خورد. میمون به یک ارگ دستی زنجیر شده است. یک طبل، که روی دو چرخ
دسته ها : داستان کوتاه
جمعه بیست و دوم 8 1388
X