تعداد بازدید : 102487
تعداد نوشته ها : 249
تعداد نظرات : 32
صحنه در تاریکی فرو رفته است. فقط فانوسی که شمعی درون آن قرار دارد، هالهای از نور را بر صحنة نمایش میتاباند که متشکل از اجزای زیر است:
نیمکتی که روی آن میمونی ـ یک عروسک ـ نشسته است، میمونی، نهچندان بزرگ. پاهایش که در واقع دستهای عقبی او هستند، به زمین نمیرسد، آنها طوری روی نیمکت قرار گرفتهاند که گویی پاهای عروسکی، از نیمکت آویزان است.
میمون، لباس قرمز ظریف و مجللی به تن دارد، با دکمههایی از نقره و سردوشی و کلاهی قرمز مانند کلاه دلقکها. در هر سه گوشة این کلاه دلقکی، یک زنگوله به چشم میخورد. میمون به یک ارگ دستی زنجیر شده است. یک طبل، که روی دو چرخ
خداوند به شیطان گفت اینک ایوب در دست توست؛اما جان او را حفظ کن...
(تورات-کتاب ایوب)
مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشم خورد.
-- آه... لاشخور ها من هرگز با شما کنار نخواهم آمد.
آفتاب تند و تنها درخت بی سایه،خاموش به او نگاه می کردند.بیمار ،صورت از تابش آفتاب سوخته اش را بالا کشید و خورشید را نفرین کرد.زیر لب همچنانکه انگشتان کرم گذاشته اش را در خاک گرم فرو برده بود گفت:خاک پیر! تو شاهد من باش که قسم خورده ام هرگز با ایشان کنار نیایم؛اما سوگند من مانند سوگند هر انسان فرو
چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشمخانه پسرک جاگذارد و گفت:
- بازکن, چشمتو بازکن, حالاببند, ببند. حالا خوب شد.شد مثه اولش.
سپس روکرد به پدر و مادر پسرک و گفت:
- ببینین اندازه اندازه س. مو لای پلکاش نمی ره.
پسرک پنج ساله بود و صاف رو یک چهارپایه نزدیک میز دکتر ایستاده بود.پدر و مادرش پهلویش ایستاده بودند.پدر پشت سرش بود و روبه روی دکتر بود و کجکی به صورت بچه اش نگاه می کرد.مادر آن طرف تر, میان مطب ایستاده بود و پشت سر پسرش را می دید و پیش نیامد که ببیند «اندازه اندازه اس و مو لای پلکاش نمی ره . »
حالا دیگر شب بود و مادر و پسرک چشم شیشه ای و پدرش تو خانه دور یک
عدل
اسب درشکه ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده میشد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حناییاش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییدهای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده میشد.
آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخهای اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس میزد. پرهه ی بینی اش باز و بسته می
مرد هر روز دیر سر کار حاضر میشد، وقتی میگفتند: چرا دیر میآیی؟
جواب میداد: یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!
یک روز از پچ پچهای همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها میخواه
کامیون به راه اصلی افتاده است. قطرات باران آرام روی پنجره میلغزند، و صدای برخورد پی در پی آن ها بر شیشه موسیقی یکنواختی ایجاد کرده است. پدر در حال رانندگی است. پیراهن فلانل قرمز کهنهاش پوشیده و شلوار کار آبیاش را به تن دارد، که از زمانی که به این جا به میامی آمدهایم آن را به تنش ندیدهام.نامادریام لیزا در قسمت صندلی مسافرها نشسته است، و رادیو از یک گروه قدیمی موسیقی، آهنگ پخش میکند. بابا همنوا با رادیو به خواندن مشغول است ؛ خوشحال و متبسم است، که دارد میامی را ترک میکند. من نه آواز میخوانم نه لبخند میزنم. دوست ندارم جایی را ترک ک
«آلن آوستن» مثل بچه گربه ای عصبی از پله های پرسر و صدا و کاملاً تاریکی در همسایگی Pell Street بالا رفت و پیش از آنکه نام محوی را که دنبالش بود، پیدا کند، تقریباً مدتی طولانی در پاگرد پله ها ایستاد.
طبق آدرس، در را گشود. اتاق کوچکی دید که جز یک میز مسطح آشپزخانه، یک صندلی ننویی و یک صندلی معمولی اثاثی نداشت. در یک قسمتِ دیوارهای کثیفِ زردنخودی، یک جفت قفسه به چشم می خورد که درونش – احتمالاً- هزاران بطری و شیشه قرارداشت (تعداد بطری ها و شیشه ها آنقدر زیاد بود که احتمالاً به هزارتا می رسید!)
« پیرمرد»ی روی صندلی ننویی نشسته و سرگرم خواندن روزنامه بود. آلن،
مرد- نمیفهمم چرا مسئله رو اینقد بیخودی مشکل میکنی. من که گفتم چریان چی بوده عزیزم، تازه مگه باهم قرارنذاشته بودیم...
زن- نه، نه، نه منظورم اینا نیس...!
مرد- پس چی یه؟
زن- می دونی... می دونی چی یه!... شاید تو عاشق من نیستی!؟
مرد- من؟... من؟... من عاشقِت نیستم؟ من عزیزم؟ چرا این حرفو می زنی؟ عاشقتر از من دیگه کی یه، هان؟ من عاشقتم جانم، عزیزم. من همیشه عاشقت بودم...
زن- از کجا می دونی... هان؟
مرد- نمی دونم...! حِسش میکنم. با تموم وجودم حسش میکنم.
زن- از کجا اینقد مطمئنی اون چیزی که حس میکنی عشق، وَ نه چیز دیگه؟
مرد- می دونم دیگه. یه حِسه. یه حس عجیب... تا حالا اینقد عاشق
من دوست دارم با مداد بنویسم، مداد توی دست من مطیعتر و کار آمدتر است. قلم و خودکار قلقها و مشکلاتی دارند که سر بزنگاه دبه در میآورند و همهی رشتهی افکار آدم را به هم میریزند. من برای نوشتن از یک مداد سیاه استفاده میکردم این مداد سیاه مینوشت. رنگ خودش هم سیاه بود.
من نوشتم، مداد هم نوشت و هر چه بیشتر مینوشت طبعاً قد او کوتاهتر میشد. من مرتب او را میتراشیدم و مداد کوچکتر میشد. مداد هر چه برای من مینوشت از جان و همهی توانش مایه میگذاشت و بیشتر تحلیل میرفت. بالاخره آنقدر این مداد سیاه من کوتاه شد که ق
خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جایی که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند، کتابی خرید. البته بستهای کلوچه هم با خود آورده بود.
او روی صندلی دستهداری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه کند.
در کنار او بستهای کلوچه بود، مردی نیز نشسته بود که مجلهاش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فکر کرد: "عجب رویی داره! اگر امروز از روی دنده چپ بلند شده بودم، چنان نشانش می دادم که دیگه همچین جراتی به خ
میگن پیرمردی بوده بهمراه پسرش که بهمراه خری در اطراف شهری میامدن در ابتدا پیرمرد و پسر هردو سوار خر بودن و ناظری این صحنه را میبیند و میگوید عجب انسانهای بی انصافی خر بینوا دارد از حال میرود و اینها ملاحظه نمیکنند هردو سوار خر شده اند . پیرمرد از خر پیاده میشود و پسر سوار خر میماند ناظر دیگری با دیدن صحنه میگوید عجب پسر بی انصافی که پدر پیر خودرا پیاده کرده و خود سوار خر شده ! پیرمرد خود سوار خر میشود و پسر را پیاده میکند ناظر بعدی میگوید عجب پیرمرد سنگ دلی ، پسر به این ضعیفی را پیاده کرده و خود سوار خر شده است ، در انتها هردو پیاده شده و خر را بکول میگیرند ناظری از این صحنه بخنده میفتد که عجب
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی .
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است .
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد . او این مساله را با پدرش در میان گذاشت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد .
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تما
یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت . در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت . بنابر این ، در حالی که کوزه سالم همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته تنها نصف آین مقدار را حمل می کرد .
برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه اربابش می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد ،موفقیت در ر سیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شد] بود .
اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ، نارا
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پ
خانه های ژاپن با دیوار هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می پو شانند.
در یکی از شهر های ژاپن ، مردی دیوار خانه اش را برای نو سازی خراب می کرد که مارمولکی دید. میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود.
مرد چشم بادامی ، دلش سوخت و کنجکاو شد.وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کردحیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما... در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است ؟چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده ؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت ؟
چنین چیری امکان ندارد و غیر
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد. با آنکه همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، کلیسای سن پیتر، دیوار بزرگ چین و.... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: "این کاغذ سفید مال چه کسی است؟" یکی از دانش اموزان دست خود را بالا برد.معلم پرسید: "دخترم چرا چیزی ننوشتی؟" دخترک جواب داد: "عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم." معلم