لیلا

تمام مسیر رو دویده بود، کم کم داشت نفسش بند می آمد، از خیابان که رد شد چادرش را کنار زد و یه نگاهی به بچه کرد، لبای کوچیک و قرمز رنگ سایه خشک شده بود، زیر لب گفت الان می رسیم خونه مامان جون بهت شیر می دم، اونوقت انگار بچه لبخند زد یا شاید لیلا اینطوری حس کرد . کم کم داشت دل دردش شروع می شد ولی چقدر زود، این بهیاری که عصمت خانم معرفی کرده بود گفته بود یه دو ساعتی طول می کشه تا آمپول اثر خودشو بکنه، نه، نمی خواست به این چیزا فکر کنه واسه همین سرعتشو تندتر کرد. از کنار طلا فروشی اکبر آقا که رد می شد به توگردنی یاقوت قرمز که چند روز پیش هم دیده بود دوباره نگاه کرد، رفت تو عالم رویا و گردنبندو رو سینه اش حس کرد. باز زیر دلش تیر کشید. چند قدم می دوید، چند قدم راه می رفت، خدا کنه عباس هنوز نرسیده باشه خونه، به عباس چی بگم، اگر اون بفهمه که دنیا رو سرم خراب می شه. چادرش رو کنار زد و یه نگاه دیگه به سایه شش ماهش انداخت، خب واقعا زود بود، بچه پشت بچه که چی؟ مگه ما کجا رو گرفتیم که اینا بخوان بگیرن. حالا کی می خواست اینا رو به عباس حالی کنه، می گفت گناهه، اونم کبیره.
ولی لیلا اعتقادی به این حرفا نداشت، اگه بچه رو به دنیا بیاری و نتونی از پس خرجش بر بیای گناهه، سر حاملگی سایه هم این بحث ها رو داشتن، لیلا می گفت زوده عباس می گفت نعمت خداست. لیلا می گفت آخه با مسافر کشی،اونم با یه موتور فکسنی، نمی تونی خرج سه نفر رو بدی، اما مرغ عباس یه پا داشت . پیچید تو کوچه، هوا داشت کم کم تاریک می شد، انگار سردش بود. حس می کرد با یه تیغ دارن زیر شکمشو پاره می کنن. بچه داشت نق می زد. لیلا دیگه حتی نمی تونست بچه رو زیر چادرش جا به جا کنه. به سختی از جوب وسط کوچه رد شد، چراغ های خونه ها یکی یکی روشن می شد، حس می کرد هر یه قدمی که بر می داره بیشتر سردش می شه، به پیشونیش دست کشید دستش خیس خیس شد، آب دهنشو قورت دادبه عباس چی بگم؟ ... از پله های زیرزمین افتادم؟ یا از روی نردبون...
تو کوچه نزدیک خونه که رسید دید چراغ های خونه روشنه، عباس زودتر از اون اومده بود.صدای اذان از مسجد محل بهگوشش میرسید، رفت تو خونه و در رو محکم بست.
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و ششم 8 1388
X