وقتی از تاکسی پیاده شد و تابلوی کوچه رو دید که روش نوشته بود کوچه شهید مرتضی محمدی بیاختیار یاد سالها پیش افتاد و اون خاطرة تکراری باز براش زنده شد.....
ظهر داغ تابستان بود از آن موقعها که آدم هیچ کاری ندارد بکند مثل الآن نبود که حداقل بشود از بیکاری فیلمی دید یا مثلاً کمی پای کامپیوتر نشست . مادر مریم طبق معمول تمام ظهرهای دیگر خوابیده بود و مریم مشغول نگاه کردن عکسهای بوردا بود میخواست یک مدل قشنگ پیدا کند تا مادرش برایش لباس بدوزد گاهگاهی هم نگاهی به مادرش میانداخت و به خوابیدن مادرش خندهاش میگرفت، بعضی وقتها هم با نوک موهایش ور میرفت و مثلاً موخورههای موهایش را میکند این بهترین فرصت بود که اینکار را بکند چون اگر مادرش میدید باز دعوایش میکرد که آنقدر به موهایت دست نزن، در همین حال و هوا شنید کسی فریاد میزند دزد، دزد، صدای زنی بود که از کوچه میآمد خیلی تعجب آور بود چون تا آن موقع در کوچه مریم اینها دزدی اتفاق نیفتاده بود. مریم دوید به سمت پنجره از صدای دویدن مریم، مادر هم از خواب پرید..
چته بچه اگه گذاشتی یک ساعت بخوابیم. -
.مامان بدو بدو دزد اومده -
- اونوقت مادر مریم از جا پرید و به سرعت برق رفت سمت پنجره...
زنی با چادر مشکی وسط کوچه ایستاده بود و فریاد میزد : دزدو بگیرین، دزد شوهرو بگیرین حالا دیگر فریادهایش بقدری بلند شده بود که تمام همسایهها مثل مریم اینا از پنجره سرک میکشیدند بعضیها هم فضولی امانشان را بریده بود و مدام از زن سوال میکردند : کی دزدِه خانوم؟ چی رو دزدیدن... شوهرتو؟ هر چی دیده بودیم به جز دزد شوهر؟
زن به سمت خانة گلناز اینا میرفت و زنگ میزد...گلناز دوست صمیمی مریم بود که از اول دبستان با هم در یک میز مینشستن و تمام رازهایشان را بهم میگفتند. مریم داشت از تعجب شاخ در میآورد مادرش هیچ نمیگفت و فقط گاهی که صدای فحش و ناسزای زن بلند میشد سری به علامت تأسف تکان میداد. زن دوباره زنگ میزد و با فریاد میگفت بر پدر و مادرش لعنت هر کی زنِ شوهر من شده، شوهرت شهید شده رفته بهشت اونوقت تو با این کارات آتیش جهنم رو برای خودت میخری . مریم گریهاش گرفته بود اصلاً باورش نمیشد که این همه بد و بیراه و داره به مادر گلناز میگه...
مطمئن بود منظورش مهین خانم مادر گلنازه، چون پنج سالی می شد که پدر گلناز شهید شده بود مریم اونوقتها کلاس سوم دبستان بود و خوب یادش میاومد اون روزی رو که خبر شهادت بابای گلناز و به مهین خانم گفتن، اونروز همة همسایهها ریخته بودن وسط کوچه و مهین خانوم فقط جیغ میزد و لپاشو میکند و مریم که خیلی ترسیده بود از پشت در حیاط یواشکی کوچه رو نگاه میکرد، بعداً همه فهمیدن که چرا مهین خانوم خیلی ناراحت بود... آخه قرار بود بابای گلناز دو روز دیگه خدمتش تموم بشه و برگرده.
زن دوباره اومده بود وسط کوچه و این بار داشت به شوهر خودش فحش میداد : بیغیرت زن و بچه خودتو ول کردی اومدی سراغ زن و بچه مردم؛ به قول خودت صواب زن شهید و گرفتن، خاک بر سرت، کاش به زمین گرم میخوری...
زن چادری بعد از یک ساعتی که داد و هوار کرد راهش و کشید و رفت، و در تمام این مدت از پنجره خانه گلناز اینا نه هیچ صدایی آمد و نه حتی نوری دیده شد. تمام اون روز زنهای همسایه راجع به این جریان با هم حرف زدند هر کسی چیزی میگفت عصمت خانم که به مادر مریم گفته بود چند ساله که مهین خانم با یه مردی ازدواج کرده حتماً شوهر این زنه بوده دیگه! ولی مریم مطمئن بود دروغه چون تا همین چند روز پیش هر وقت که میرفت خونة گلناز اینا ندیده بود مردی تو خونه باشه . تعجب همة همسایهها از این بود که مهین خانم که تو این پنج سال پیراهن مشکی رو از تنش در نیاورده چطور میتونه این کار و کرده باشد. فردا صبح از گلناز خبری نشد، پس فردا هم نشد مریم میخواست بهش تلفن بزنه ولی پیش خودش فکر کرد نکنه گلناز فکر کنه میخوام فضولی کنم.
چند روزی گذشت... تا اینکه همه فهمیدن گلناز اینا از این محل رفتند، حتماً شبانه اسباب کشی کرده بودند و گرنه مریم میفهمید..
اما هنوزم بعد از سالها هر بار که تابلوی کوچه رو میدید دلش برای گلناز پر میکشید و هزار تا سئوال بیجواب تو ذهنش نقش میبست...
سه شنبه بیست و ششم 8 1388