پله ها رو دو تا یکی پایین رفت آنقدر عجله داشت که منتظر آسانسور نموند وقتی تو ماشین نشست و استارت زد،اول از همه یه نفس عمیق کشید، حس کرد هوا تا انتهای قلبش می ره، و انگار یه بار دیگه پیش خودش توبه کرد خدایا غلط کردم، بار آخرمه. ساعت ماشین چهار و ربع رو نشون می داد، پیش خودش فکر کرد خوبه، حمید تا ساعت 5 وقت داره همه چیزو مرتب کنه . اولین بارونای پاییزی شروع شده بود و پری باز هم پیش خودش فکر کرد چرا بیشتر مردم چتر مشکی دارن؟چترای رنگی رو زیر بارون همیشه دوست داشت صدای موبایلش اونو از حال خودش بیرون آورد،اس ام اس حمید بود: عزیزم کی گفته که حرفای عاشقونه آدمو هوایی می کنه؟ من می گم این حرفا آدمو زنده می کنه، پری دوستت دارم. این ترافیک لعنتی تمومی نداشت فقط کافی بود چند قطره بارون بباره اونوقت ترافیک بی بهانه شروع می‌شد، ولی برای این وقتای پری خوب بود می تونست دیرتر برسه خونه و تو راه با خودش خلوت کنه . امروز حالش از همیشه بدتر بود، این عذاب و جدان لعنتی داشت خفه اش می‌کرداینبارم گفته بود:تو رو خدا پرستو چیزی نفهمه همه چی رو جمع و جور کن. -تو هردفعه باید اینو بگی پری.

و بعد پری از در اومده بود بیرون .خودشم نمی دونست چرا نمیتونه تمومش کنه و هر بار که می گه بار آخرمه بازشروع می شه... صدای بوق ممتدماشین پشتی اونو به خودش آورد، ترافیک یه کمی روان شده بود ماشینها عین دونه های تسبیح پشت هم ردیف بودن و آروم آروم جلومی رفتن. پری هر چقدر فکر می‌کرد یادش نمی اومد از کی شروع شده بود شاید ازهمون مسافرت دسته جمعی که سه سال پیشرفته بودن شمال، چقدر سه تایی با هم کنار دریا قدم زده بودند پرستو اهل ورزش نبود پری و حمید والیبال، بازی می‌کردند، دوچرخه سواری می کردن شبها می نشستند با هم فیلم نگاه می‌کردند البته پرستو رو کاناپه کنار شومینه چرت میزد بعد راجع به فیلمها باهم بحث می‌کردند پری فهمیده بود چه علایق مشترکی با حمید داره دیگه کم کم داشت به خونه نزدیک می‌شد صدای آواز حمید توی گوشش بود:
تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی...

-تو فقط همین آهنگو بلدی بخونی حمید..و صدای خندۀ حمید که می خندید ومی خندید.
توآئینه یه نگاهی به صورتش کرد سیاهی مداد چشم و که دور چشمش پخش شده بود پاک کرد تلفنش زنگ خورد اسم پرستو رو که رو صفحه تلفن دید خشکش زد: یعنی پرستو این موقع با من چی کار داره؟سریع گوشی رو برداشت: سلام پرستو جون خوبی؟ چه خبر؟صدای پرستو شادتر از همیشه بود:یه خبر خوب.

- خوب بگو دیگه جون به لبم کردی ؟
- من دارم مامان می شم.
چی؟ وای مبارکه (پری نمی دونست چی بگه) کی فهمیدی؟-

-امروز، می خواستم زودتر ازاداره برم خونه جواب آزمایشو به حمید بگم ولی اول اومدم پیش مامانم.
پری دیگه هیچی نشنید بغضش ترکید، گریه کرد ، گریه کرد، گریه کرد...
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و ششم 8 1388
X