یه روز قبل از عروسی مهناز دختر دائی امیر بود که امیر تصمیم خودشو گرفت، می خواست با طلا ازدواج کنه. تصمیم گرفت بعد از عروسی مهناز هر جور شده به پدرومادرش بگه گرچه میدونست پدرش تا اصل و نسب خانواده دختر رو ندونه راضی به ازدواج پسرش نمیشه ومادرش که کلی دخترای رنگ و وارنگ واسه امیرزیر نظرداشت حتما شیرشو حرومش می کرد،ولی امیر غیر از طلا به هیچ کس دیگه ای نمی تونست فکر کنه . اصلا خودشم نمی دونست چی شد که تو این شش ماه یه ذره یه ذره عاشق شده بود؟همیشه اول سعی می کرد یه دختر خوب وبا اصالت که خانوادش هم بپسندند پیدا کنه بعد عاشق بشه که هیچ وقتم نمی شد! اما این بار بدون اینکه راجع به طلا هیچی بدونه عاشقش شده بود.
همه چی از همون پیاده روی های هر روزه تو توچال شروع شده بود،اکثر آدما دو نفری پیاده روی می کردند فقط امیر بود که تنها پیاده روی میکرد،اونم به توصیه واجبار پدرش که گفته بود پیاده روی قلبو راه میاندازه،قلبش راه افتاده بود از وقتی طلا رو دیده بود...بیست بار،سی بار،شایدم چهل بار چشم تو چشم از مقابل هم گذشته بودند،صورت طلا هیچ حسی نداشت و همین امیرو بیشتر جذب میکرد.
گاهی به ایستگاه اول که میرسیدند یه دلستر یا آب معدنی می خرید ورو یه صندلی می نشست وخیره به منظره شهر نگاه میکرد و امیر خیلی دورتر از او می نشست ونگاهش میکرد.از خودش که جرات نزدیک بهش و نداشت بدش می اومد،بالاخره بعد از شش ماه تصمیم خودشو گرفت تقریبا یک قدم مانده بود به طلا برسه سلام داد ،طلا برگشت و نگاهش کرد انگار زیر لب سلام کرد یا شاید امیر اینطور حس کرد..
روز های بعد امیر به خودش اجازه میداد که کنار طلا راه بره ،گاهی امیر حرف میزد ،حرفهای معمولی از قبیل اینکه : هوا امروز خیلی خوبه !شمام مثل من تنها پیاده روی می کنید؟و.......وطلا فقط راه می رفت،خیلی اهل حرف زدن نبود.
فقط موقع سلام و خداحافظی حرف میزد اونم خیلی مختصر:سلام ،حالتون خوبه؟خدانگهدار ،خسته نباشید! یکبار هم که امیر اسمش رو پرسیده بود و او زیر لب گفته بود طلا،همین!
تو تمام این چند ماه امیر هر روز طلا رو دیده بود،روزا تو خیالش،عصرا موقع پیاده روی و شبها تو خوابهاش...
امیر از اول هفته عزای روز پنج شنبه رو گرفته بودکه عروسی دختر دائی مهنازش بود، میدونست نمی تونه بیاد پیاده روی،مجبور بود از ساعت سه و چهار با مادروپدرش سر عقد حاضر بشه، بهر حال پدر امیر رو این رسم های خانوادگی خیلی حساس بود ومادرش هم که بالاخره عروسی دختر برادرش بود و از امیر انتظار داشت ،چاره ای نبود باید میرفت.
روز پنج شنبه حالش از همیشه بدتر بودبه خاطر عروسی دختر دائی نازواطواریش باید از دیدن طلا محروم می شد،عقد با تمام هیاهوهاش تموم شد ومراسم عروسی شروع شد،امیر حوصله هیچ کس و نداشت حتی یکی دو تا از پسر های هم سن وسالش این موضوع رو فهمیده بودن و گاهی بهش تیکه می انداختن که:چیه بابا نکنه عاشق شدی؟آره امیر خودشم می دونست که عاشق شده ،وقتی به عروس وداماد نگاه می کردخودش وطلا رو جای اونا فرض میکرد وقند توی دلش آب می شد.........یکدفعه بین جماعتی که اون وسط داشتن خودشونو تیکه پاره می کردن که برقصن امیر انگار یه چهره آشنا دید.
دهانش از تعجب باز مونده بود،خودش بود اشتباه نمی کرد ، طلا! تو عروسی دختر دائیش! تمام اجزای صورت طلا رو خوب می شناخت تو این چند ماهه خیلی به صورتش نگاه کرده بود،خودش بود دست در دست یک مرد میانسال با حلقه ای در دستش!....حال امیر بد بود خیلی بد،باور نمی کرد.یکی دو بار از جلوی چشم طلا رد شد ،حتی یک بار چشم تو چشم طلا شد ولی طلا سریع نگاهشو از روی صورت امیر گرفت. امیر از یکی دو نفر از فامیل ها پرسید که اینا کی ان؟هیچ کس اونا رو نمی شناخت بالاخره تو اون هیاهو زن دائی شو پیدا کرد و از اون پرسید، صدای خنده زن دائی و جمله ای که گفت آزارش داد: پسر عموی داماده امیر جون،اون دخترم تازه عقد کرده یه بیست سالی از خودش جوونتره!


و امیر که انگار بیست سال پیر شد..
دسته ها : داستان کوتاه
سه شنبه بیست و ششم 8 1388
X