لیلا
تمام مسیر رو دویده بود، کم کم داشت نفسش بند می آمد، از خیابان که رد شد چادرش را کنار زد و یه نگاهی به بچه کرد، لبای کوچیک و قرمز رنگ سایه خشک شده بود، زیر لب گفت الان می رسیم خونه مامان جون بهت شیر می دم، اونوقت انگار بچه لبخند زد یا شاید لیلا اینطوری حس کرد . کم کم داشت دل دردش شروع می شد ولی چقدر زود، این بهیاری که عصمت خانم معرفی کرده بود گفته بود یه دو ساعتی طول می کشه تا آمپول اثر خودشو بکنه، نه، نمی خواست به این چیزا فکر کنه واسه همین سرعتشو تندتر کرد. از کنار طلا فروشی اکبر آقا که رد می شد به توگردنی یاقوت قرمز که چند روز پیش هم دیده بود دوباره نگاه کرد، رفت تو عالم رویا و گردن سه شنبه بیست و ششم 8 1388